مرگ پايان انتظار
(( چرا درست و واضح حرفتان را نمي زنيد ؟ خوب بگوئيد زيادي هستم ديگر ؟! بگوئيد نان خور اضافي نمي خواهيد چرا اين قدر جواني من را بهانه مي كنيد ؟ ))
(( دختر ! اين حرف ها چيست ؟! نان خور زيادي كجا بود ؟! ما خوشبختي تو را مي خواهيم ! اون نامرد اگر قرار بود برگردد كه تا حالا لااقل يك تماس با تو مي گرفت ، الان پنج سال هست كه هيچ خبري از اون نيست . قرار بود هر چهار ماه يكبار بيايد و تو را ببيند ،پس كجاست ؟!پس چرا حتي يك تماس تلفني هم در اين پنج سال نگرفته ؟! دختر جان از خر شيطان بيا پائين ! مهرداد ديگر برنمي گردد . آقا مهرداد شما ، هم تو و هم ما را فريب داد و رفت ، اگر مي خواهي منتظر باش ! آنقدر منتظرش بمان تا موهايت هم مثل دندان هايت سفيد شود . ))
هرروز وقتي چشم هايم را باز مي كردم فقط بايد تا شب شاهد مشاجره بابا و مهرنوش مي بودم ! مهرنوش خواهر بزرگ من بود . هفت سال پيش با يك عشق سوزان با مهرداد نامزد كرد . مهرنوش و مهرداد شيفته يكديگر بودند ، زندگي خوب و شيريني داشتند تا اينكه مهرداد به ئاسطه يكي از دوستانش تصميم گرفت به آلمان برود و بعد از چهار سال با دست پر برگردد و به زندگي شيرين و راحت خود بدون داشتن نگراني ادامه بدهند . مهرداد واقعا به مهرنوش علاقه داشت و به او قول داد هر چهار ماه به ديدن او بيايد و در هفته سه بار با مهرنوش تماس بگيرد . اما حالا پنج سال از رفتن مهرداد مي گذشت در حالي كه هيچ گونه خبري از اون نداشتيم فقط اولين هفته يك بار با مهرنوش تماس گرفت و بعد از آن ديگر هيچ خبري از او نشد !
بابا هم وقتي مي ديد خيلي راحت فريب مهرداد را خورده و به او اعتماد كرده دائم خودش را سرزنش ممي كرد و سعي داشت تا هر طوري هست يك فرد مناسب را براي مهرنوش پيدا كند . يك روز صبح آرش كه تقريبا با پدر همكار بود براي يك مسافرت سه روزه به بندرعباس سراف پدر آمد . پدر و ارش هر دو تاجر بودند . آن روز صبح فرنوش در خانه را براي آرش باز كرد و همين باعث شد تا ارش پس از سال ها دوباره مهرنوش را ببيند . آرش پسر يكي از دوستان قديمي و صميمي بابا بود ، بابا هم كه پسري نداشت ارش را پسر خود مي دانست و اغلب مسافرت ها را با هم مي رفتند . آرش جوان خوشرو و خوشگذران در عين حال در كار و ثروت اندوزي موفق بود . بخاطر همين بابا به او علاقه داست .
سه رز بعد پدر با خوشحالي و خيلي سرحال با كلي سوغاتي از بندرعباس به خانه بزگشت و برخلاف هميشه كه مهرنوش را بخاطر جواب منفي به خواستگارها و عدم قبول طلاق از مهرداد سرزنش مي كرد مدام مهرنوش را به داشتن اين چنين صبري تحسين مي كرد .
آن شب بالاخره پدر راز اين خوشحالي را راي ما آشكار كرد و موقه شام فقط به تعريف و تمجيد از آرش پرداخت . آرش دو سال از مهرنوش بزرگتر بود . پنج سال پيش ازدواج كرده بود ، اما حالا يك سال بود كه زنش از او طلاق گرفته بود و او در يك خانه آپارتماني مجلل به تنهايي زندگي مي كرد . آرش وقتي فهميد بود شوهر مهرنوش او را رها كرده و پنج سال است كه هيچ خبري از اون نيست ، با اطمينان از پدر اجازه گرفته بود تا براي خواستگاري مهرنوش به خانه مان بيايند .
پدر از اينكه مهرنوش به خواستگارها جواب رد داده بود خيلي خوشحال بود چون حالا مي توانست مهرنوش را به عقد مردي درآورد كه هميشه آرزو مي كرد پسر خودش باشد و به اين ترتيب هم به آرزوي خودش برسد و هم مهرنوش را به خوشبختي برساند . اما به نظر مهرنوش آرش با بقيه جوان ها هيچ فرقي نداشت چون مهرنوش واقعا عاشق مهرداد بود و حاضر نبود جز او كسي را براي همسري بپذيرد حتي حاضر بود تمام جهان را براي يافتن مهرداد جستجو كند .
مهرنوش در حالي كه مي دانست شايد مهرداد هرگز بازنگردد اما باز به خود اميدواري مي داد . با وجود مخالفت هاي مهرنوش براي ازدواج مجدد ، آرش همراه خانواده اش به خواستگاري مهرنوش آمد اما مهرنوش نه تنها هيچ تمايلي براي ازدواج با آرش نداشت بلكه از ازدواج با او متنفر بود . پدر وقتي جواب منفي مهرنوش را به آرش شنيد حسابي عصباني شد ، انگار جواب منفي مهرنوش كاردي بود كه يكباره در قالبش فرو بردند . با وجود اصرارهاي زياد و علاقه پدر به اين ازدواج ، مهرنوشحاضر به قبول ازدواج با آرش و فراموش كردن مهرداد نمي شد حتي پدر چند روزي با مهرنوش قطع رابطه كرد و ديگر هيچ اعتنايي به او نمي كرد دوست داشت با خوشبختي دوباره مهرنوش ، شكست خود را درباره مهرداد فراموش كند . حدود يك ماه اين درگيري هاي لفظي و مشاجره ها بين پدر و مهرنوش ادامه داشت . پدر به آرش خيلي علاقه و اطمينان داشت و همين باعث شد تا خودخواهانه درباره اين ازدواج تصيم بگيرد .
يك روز پدر كه حسابي از لجبازي مهرنوش خسته شده بد تام خاطرات مهرنوش با مهرداد را به زبان آورد و بعد با اينكه تمام اين ها فقط يك فريب سرايي بزرگ بوده مقايسه كرد . مهرنوش ديگر طاقت نداشت ، نمي توانست باور كند كه عشق مهرداد فقط يك فريب بود .
شب همان روز تقريبا اواسط شب از خواب بيدار دشم هوا گرم بود . حسابي تشنه بودم يك ليوان آب خوردم و وقتي خواستم بخوابم از اتقا مهرنوش صداي مبهمي به گوشم رسيد . جلوتر رفتم آرام گوش دادم ، صداي گريه مهرنوش بود . طاقت نياوردم آرام در اتقا رو باز كردم و داخل شدم . مهرنوش از ديدن من در آن وقت شب و اينكه بدون اجازه وارد اتاقش شدم خيلي متعجب شد . چشمانش مثل يك كاسه خون سرخ بود و صورتش از اشك خيس شده بود .
من و مهرنوش اغلب حرف هاسمان را با هم در يان مي گذاشتيم . ولي اين چند روز مهرنوش با هيچ كس صحبت نمي كرد حتي با من ! خوب مي توانستم حرف هاي مهرنوش را درك كنم چون بعد از او من تنها دختر خانه مي شدم و هميشه مي ترسيدم پدر يك روز به خاطر خودش مرا هم به فردي كه هيچ علاقه اي به او ندارم شوهر دهد . نگاهي به مهرنوش انداختم ، لحظه اي هر دو سكوت كرديم اشك در چشمان مهرنوش موج كي زد . يكباره همديگر را در آغوش گرفتيم و اين بار من هم با مهرنوش هم صدا شده بودم . هر دو اشك مي ريختيم و با نااميدي تمام به آينده فكر مي كرديم صداي مهرنوش مي لرزيد ، دستانش سرد شده بود .
(( مريم ! مي دانم كه مهرداد شايد هرگز بازنگردد اما نمي توانم ! نمي توانم باور كنم كه مهرداد مرا هم فريب داده ؟! خسته شدم ديگر بيشتر از اين طاقت حرف ها و طعنه هاي بابا را ندارم ! مي خواهم به آرش جواب مثبت بدهم ! شايد اين طوري اوضاع بهتر شود ! شايد اين طوري از اين سرزنش ها راحت بشوم .))
مهرنوش فقط اين چند جمله را گفت و ديگر اشك به او اجازه نداد بيشتر از اين كلمه اي را به زبان بياورد ، اما خوب مي دانستم كه مهرنوش هنوز هم فكر مي كند كه مهرداد يك روز باز مي گردد . مي دانستم او هنوز عاشق مهرداد است و فقط با خود فكر مي كند كه چرا مهرداد اين قدر بي رحمانه با زنگي و عشق مهرنوش بازي كرد؟! آرزو مي كردم كاش مي توانستم مهرداد را پيدا كنم . اما چگونه ؟! ما حتي كوچك ترين آدرسي از او نداشتيم . آن شب تا صبح با مهرنوش بيدار ماندم و فقط سعي مي كردم او را به آينده اميدوار كنم ! صبح مهرنوش از اتاق بيرون رفت . پدر مشغول خوردن صبحانه بود نگاه پر سرزنشي به مهرنوش انداخت . خواست تا دوباره با او جر و بحث كند كه مرنوش پيش قدم شد و گفت : (( من به ازدواج با آرش راضي هستم ! ))
بغض گلويش را گرفته بود ، سكوت كرد و به طرف اتاقش حركت كرد . پدر در حالي كه متعجبانه نگاهش مي كرد از جا بلند شد و صدايش كرد : (( مهرنوش ! يك لحظه بايست ! مي خواهم با تو حرف بزنم . ))
مهرنوش قدم هايش را آهيته كرد و ايستاد . اشك در چشمانش جمع شده بود پدر گفت : (( ببينم درست شنيدم تو بالاخره جواب مثبت دادي ؟ يعني همه چيز تمام است ديگر ؟ درست است ؟ ))
مهرنوش با صدايي لرزان و ارام گفت : (( بله ، همه چيز تمام است . )) و بعد داخل اتاقش شد و در را بست ! پدر با خوشحالي به سراغ تلفن رفت ، انگار دنيا داده بودند . برق شادي در چشمانش مي درخشيد . ارش را از جواب مثبت مهرنوش مطلع كرد . دو روز بعد آرش با خانواده اش براي مراسم عقد آمدند . پدر آن قدر خوشحال بود كه نه به فكر تحقيق و بررسي كامل در مورد آرش بود نه به فكر آزمايشات قبل از ازدواج .
دو هفته بعد با يك عروسي مجلل ، آرش مهرنوش را به خانه خودش برد . وقتي همه در شادي و رقص و آواز بودند مهرنوش فقط به در چشم دوخته بود . برق اشكي كه در چشمانش اشكار شد ، گويا منتظر كسي بود . حتي كوچكترين لبخندي بر لب نياورد و همچنان خيره به در به آرزوهايش با مهرداد فكر مي كرد . مهرنوش بارها به من گفته بود از آرش متنفر است و من هم فقط به زندگي نفرت انگيز مهرنوش فكر مي كردم . بالاخره مهرنوش با آرش ازدواج كرد و به خانه او رفت و اكنون بخاطر خودخواهي پدر بايد اين زندگي نفرت انگيز را تحمل مي كرد اما چگونه ؟!
روزها گذشت . گاهي اوقات مهرنوش به ددن ما مي آمد و بعضي اوقات ك ه دلم برايش تنگ ميشد يه خانه آرش مي رفتم تا او را ببينم . هر وقت كه ديدن مهرنوش مي رفتم برايم حرف مي زد از همه چيز اما هيچ وقت از زندگي با آرش لمه اي نمي گفت .
حدود شش ماهي از ازدواج مهرنوش با آرش مي گذشت كه كم كم فهميدم آرش اكثر شب ها به خانه نمي رفت و هروقت هم كه خانه بود با دوستانش مجلس رقص و عيش بر پا مي كردند . مهرنوش كم كم خسته شده بود . نمي خواست حرفي بزند اما از وقتي آرش بخاطر هر مخالفتي او را زير كتك مي گرفت ديگر طاقتش تمام شده بود .
چند روزي به خانه پدر بازگشت ، همه چيز را براي پدر گفت اما پدر نمي توانست باور كند . وقتي در مورد آرش پرس و جو كرد تازه فهميد آرش جوان بي بند و باري است كه جز عيش خود با دوستانش به چيزي اهميت نمي دهد . اين بار پدر بود كه از طرف مهرنوش سرزنش مي شد . چند ماهي گذشت پدر هر راه حلي كه به نظرش مي رسيد بكار برد اما فايده اي نداشت .
هنوز يك سال از ازدواج مهرنوش با آرش نگذشته بود كه پدر آخرين راه را طلاق مهرنوش از آرش دانست . مهروش هم با خوشحالي پس از چند روز از آرش طلاق گرفت و دوباره به خانه پدر بازگشت . از اينكه به زندگي نفرت باز خود خاتمه داده بود خوشحال بود حالا ديگر باز هم مي توانست منتظر مهرداد باشد .
چند هفته اي از طلاق مهرنوش مي گذشت . ايام شاد و خوشي را با هم داشتيم ، مهرنوش گفت : (( خواب مهرداد را ديدم ، حتما او باز مي گردد . او به من قول داده كه دوباره پيشم مي آيد . اما شايد برايش اتفاقي افتاده . ))
چند روزي حال مهرنوش طبيعي به نظر نمي رسيد . ابتدا همه فكر كرديم شايد او يك بيماري جزئي گرفته است به همين خاطر براي آزمايشات لازم او را به مطب دكتر برديم . پس از آزمايش هاي لازم دكتر با تاسف نگاهي به مهرنوش انداخت و گفت :(( چند مدت است طلاق گرفته ايد ؟! )) مهرنوش گفت : (( سه هفته ))
دكتر دوباره ادامه داد : (( آيا در مورد سلامت همسرتان مطمئن بوديد ؟ )) با اين سوال من و مهرنوش نگاهي به يكديگر انداختيم . ترس عجيبي در وجودمان افتاد . مهرنوش با نگراني گفت : (( نه ! اصلا ! اتفاقي افتاده ؟ ))
دكتر مهرنوش سرش را پايين انداخت و به ارامي گفت : (( شوهر شما به بيماري ايدز دچار بودند و شما را هم به اين بيماري دچار كرده اند . ))
ديگر هيچ نفهميدم . چشمان مهرنوش انگار ديگر هيچ چيز نمي ديد ، نفهميدم چطور به خانه رسيديم ، دنيا به يك باره برايش ويران شده بود . پدر فقط اشك ندامت مي ريخت ، ديگر نمي توانست در چشم مهرنوش نگاه كند . آري او مقصر بود . پدر هرگز خود را نمي بيخشيد ! يك هفته بعد از اطلاع از بيماري مهرنوش ، آرش از دنيا رفت و حالا فقط مهرنوش مانده بود و يك دنيا آرزو و چشم انتظاري كه همه بر سرش خراب شده بود . مهرنوش فقط يك آرزو داشت و ان اينكه يك بار ديگر مهرداد را ببيند و از او بپرسد چرا بازنگشت ؟ مهرنوش آخرين روز هاي عمرش را مي گذراند . هروقت به سراغش مي رفتم عكس مهرداد را در اغوش گرفته بود و اشك مي ريخت و با او صحبت مي كرد . مي گفت : (( چند شب است خواب مهرداد را مي بينم . او بالاخره مي آيد . فقط مي ترسم دير برسد . ))
هر روز به كنار پنجره مي رفت و به بيرون خيره مي شد و مي گفت : (( امروز ديگر مهرداد بايد بيايد !... )) اما او نيامد .
هنوز آخرين روز عمر مهرنوش ، اشك را از چشمانم جاري مي كند . آن روز آخرين روز زندگي مهرنوش بود . بدنش توان نداشت . نگاهي به پنجري كرد . ديگر اميدي نداشت . دستانم را گرفت ، اشك از چشمانش جاري شد . صدايش كي لرزيد
(( مريم ، مهرداد مي آيد ! مي دانم كه باز ميگردد . دلم ميخواست يك بار ديگر دستانم را در دستانش بفشارد و با هم بخنديم . ميخواستم فقط يك بار ديگر او را ببينم . اما او نيامد خيلي بي فاست ! اگر روزي به سراغ من آمد بگو كاش هيچ وقت نمي رفتي و يا اگر مي رفتي كاش زودتر باز مي گشتي . به او بگو دير آمدي ! خيلي دير ! وقتي از دنيا رفتم چشمانم را باز بگذاريد تا همه بفهمند مه تا آخرين لحظه منتظر بودم و اگر مهرداد هنوز عاشقم بود او را به برستان بياوريد و از اون بخواه تا پايش را بر قبرم بگذارد تا روحم آرام گيرد . اگر فانوس بالاي قبرم رو به خاموشي بود به مهرداد بگو با اشك چشمانش به او جان ببخشد . ))
مهرنوش اين جملات را بريده باريده بر زبان آورد و براي هميشه خاموش دش . مرگ مهرنوش بر جان پدر آتش زده بود . نمي توانستم باور كنم كه مهرنوش از اين دنيا رفته است . جلو رفتم چشمانش را با انگشتانم باز كردم اما گريه امانم نداد بيش از اين آنجا بمانم . دو هفته اي از مرگ مهرنوش مي گذشت . روزي زنگ خانهبه صدا در امد . حال و حوصله هيچ كسي را نداشتم . بدون اينكه سوال كنم چه كسي است در را باز كردم . چند لحظه اي گذشت كسي وارد خانه نشد .
دوباره زنگ به صدا در آمد . كنجكاو شدم و دم در رفتم . وقتي نگاه كردم يك باره سرم گيج رفت . چشمانم سياهي رفت . باور نمي كردم ! مهرداد بود ، دسته گلي بزرگ به دست داشت .
سلام كرد . با ديدن او ياد آخرين حرف هاي مهرنوش افتادم و فقط شيون و زاري سر دادم . مهرداد بي خبر از همه جا سعي داشت علت ناله هاي مرا بفهمد . وقتي مهرداد از مرگ مهرنوش با بر شد فقط همچون ديوانگان اشك ريخت وسراغ قبر مهرنوش را مي گرفت .
مهرداد را شاتباها به جاي فردي ديگر در مسائل در المان دستگير كرده بودند . در اين مدت در بدترين شرايط در زندان به سر مي برده است .
وقتي آخرين حرف هاي مهرنوش را برايش گفتم گريه امانش نداد و خود را بر زمين زد و فقط فرياد مي زد : (( من آمدم اما تو چرا رفتي ؟ ))
شايد اين سرنوشت شوم و سياه مهرنوش بود ! شايد خير و صلاح در اين بود ! و شايد ...
قرباني خودخواهي
(( حميد ! صبر كن ! من ... من ... نمي خواستم اون اتفاق بيفتد . قبول دارم كه مقصر بودم ، اما حالا چهارده سال از آن روز مي گذرد . تو بايد به من كمك كني ! مي فهمي ؟! بايد كمكم كني ! تو مي تواني آنها را پيدا كني ! صبر كن حميد ... ))
اشك از چشمانم سرازير شد . حمد از چشمانم دور شده بود . هنوز با ديدن من ماجراي 14 سال پيش برايش زنده مي شد . گويا هين حالا من و او در آن لحظه قرار گرفتيم . انگار هرچه بيشتر از او خواهش مي كردم او سرسخت تر مي شد . شايد مي خواست اين طوري تلافي ظلمي را كه در حقش كردم پاسخ بدهد . بغض سنگيني گلويم را مي فشرد .
كم كم مطمئن مي شدم كه حميد كمكم نخواهد كرد . كاملا نااميد بودم ! نمي دانستم چه كنم ، شايد اگر 14 سال پيش درست عمل مي كردم به اين روز دچار نمي شدم .
آرام ارام از پارك خارج شدم ، وقتي چند سال پيش برايم يادآوري مي شد حسابي كلافه مي شدم . خوب مي دانستم كه در آن ماجراي سرنوشت ساز حميد بزرگترين ضربه را خورد و من مقصر بودم ، وقتي فكرش را مي كردم به حميد حق مي دادم كه اينطور با من رفتار كند ، من يك جا او را در مقابل همه خورد كردم ، من باعث شدم هم خودم و هم او يك عمر سرزنش اطرافيان را تحمل كنيم ، و حالا اين من بودم كه محتاج حميد شده بودم ف يچ وقت فكر نمي كردم يك روز تا اين حد به كمك او نيازمند شوم . داخل ماشينم شدم و به طرف خانه حركت كردم ، در راه چند بار نزديك بود تصادف كنم . نمي توانستم فكر كنم . به خانه ك رسيدم يك راست به اتاقم رفتم . اعصابم به كلي به هم ريخته بود . نمي فهميدم چه كار مي كنم . فقط مي خواستم يك جور بغضي را كه در گلويم سنگيني كرده خالي كنم .
به سراغ عكس هاي خودم و منطور رفتم ، نه سال بود كه انه ا را در يك صندوقچه كوچك زير تمام چمدان ها گذاشته بودم تا از ديدم دور باشد و حال بعد از نه سال دوباره به سراغشان رفتم . اشك در چشمانم حلقه زده بود ، منصور را عامل تمام بدبختي هايم مي دانستم اما خوب مي دانستم كه مقصر اصلي فقط خودم بودم . تمام خانه اكت و مبهمبود و فقط صداي گريه و فرياد من بود كه خانه را در بر مي رگرفت ، تمام عكس ها را پاره كردم ، اشك مي ريختم و يكي يكي عكس ها را به تكه هاي ريز تبديل مي كردم . يك دفعه چشم به عكس شب عروسيمان افتاد . عكسي كه نسترن با لبخند شيرين كودكانه اش در بغل منصور تكيه داده بود . دستانم شل شد ، بغضم تركيد و مثل ديوانه ها ناله كردم و اشك ريختم . احساس مي كردم بهترين روزهاي جواني ام را فداي منصور كرده ام . سرم را به لبه تخت تكيه داده بودم و به روزهاي از دست رفته ام فكر مي كردم و اشك مي ريختم . در همين حال و هوا بودم كه زنگ در به صدا در امد . بي اختيار از جا پريدم ، يك لحظه خوشحال شدم فكر كردم شايد نسترن باز گشته است ، با عجله به طرف در دويدم . هنوز چشمانم سرخ بود و صورتم خيس از اشك ! در را باز كردم ، فكر كردم نسترن را پشت در خواهم ديد اما اون نبود باورم نمي شد ! هم خوشحال شدم هم كلافه .
حميد بود . نمي دانستم براي چه به سراغم آمده ! ناراحت بودم نمي توانستم درست فكر كنم ، بي اختيار بر سرش داد كشيدم : (( چيه ؟ اومدي باز هم به من طعنه بزني ؟ اومدي داغم را تازه كني ؟ باشه ، بگو ! هر چي دلت ميخواد بگو ، آره من مقصرم من هم خودم و هم تو را به خاك سياه نشاندم چرا حرف نمي زني ؟ خوب بگو ، بگو كه اومدي تا كاري را با تو كردم تلافي كني ! ... ))
ديگر نتوانستم حرفي بزنم ، گريه امانم نمي داد ، حميد سكوت كرده بود ، هيچ نمي گفت و فقط به من خيره شده بود . اشك در چشمانش حلقه زده بود ! صدايش مي لرزيد : (( نسرين ! بس كن ! من ... من نيامدم خاطره تلخ سال ها پيش را براي تو بازگو كنم . آره ! تو ... با من خيلي بد كردي ! اما من اين كار را نمي كنم ، من نمي خواهم يك ار ديگر مار تو را تكرار كنم ! آمدم ، كمكت كنم نه بخاطر تو ! بخاطر نسترن ، بخاطر دل خودم مي فهمي ! ))
وقتي اسم نسترن را مي شنيدم در دلم غوغا غوغا مي شد . نسترن تنها يادگار مادر بود ، بايد او را پيدا مي كردم ، نمي توانستم به كسي حرفي بزنم و از كسي كمك بخواهم فقط حميد بود كه تمام جريان را مي دانست و فقط او بود كه مي توانست كمكم كند . شايد تقدير الهي اين گونه بود كه بعد از چهارده سال بخاطر نسترن ، من و حميد ، يك بار ديگر با هم رو به رو شويم .
كمي آرام شدم ، نگاهي به حميد انداختم با قد بلند و هيكل لاغر اندامش در چارچوب در ايستده بود ، موهايش را هنوز مثل چهارده سال پيش بالا مي زد ، اما ديگر مشكي و براق نبود شايد من او را اين قدر شكسته كرده بود . اكثر تارهاي مويش خاكستري رنگ شده بود ، چشمانش گود افتاده بود . هر چه بيشتر به گذشته فكر مي كردم ، بيشتر از خودم متنفر مي شدم . آرام داخل خانه باز گشتم . حميد هم بي صدا و آرام در را بست و پشت سرم وارد خانه شد ، نگاهي به دور اتاق انداخت ، به اتاقم رفتم ، حميد هم به دنبالم آمد .
فكر نسترن از يك طرف و خاطره سال ها پيش از طرفي ديگر ذهنم را مشغول كرده بود . فراموش كردم كه عكس هاي 14 سال پيش در وسط اتاق پخش شده ! روي تختم نشستم و دستانم را جلوي چشمانم گرفتم و اشك هايم را پنهان كردم .
يك دفعه سرم را بالا كردم و نگاهي به حميد انداختم ، كنار عكس ها نشسته بودم و تكه هاي ريز عكس ها را در كنار هم مي گذاشت . قطره هاي اشك آرام از چشمانش سرازير مي شد . متوجه نگاه من شد . سرش را بالا گرفت . نگاهي پر ازسوال هاي مبهم داشت . سرش را تكان داد و آرام گفت : (( چرا ؟ چرا نسرين ! آخر براي چي اون كار را با من كردي ؟ ))
از جايش بلند شد ، عكس عروسي من و منصور كه نسترن هم در آغوش منصور بود را در دست گرفت و آرام آن را در گوشه آينه گذاشت ! و آرام گفت نسترن و سعيد با هم ازدواج كردند و در يكي از شهر هاي همين اطراف در يك خانه اجاره اي زندگي مي كنند ! نسرين ! من به آن ها قول داده بودم كه به تو حرفي نزنم ، اما شايد اين حق تو باشد كه يك بار ديگر نسترن را ببيني ! تو بخاطر من با ازدواج آنها مخالف بودي اما حالا از من مي خواهي آن ها را برايت پيدا كنم . درست است كه سعيد برادرزاده من است اما تو حق نداشتي بخاطر خودت غرر و خود خواهي خودت خوشبختي را از آن ها بگيري ! همان طور كه از من و خودت گرفتي ! نسرين ! تو خودخواه ترين موجودي هستي كه در تمام عمرم ديدم . حميد اين ها را گفت و بعد كاغذي را گوشه آينه كنار عكس نسترن در عروسي من و منصور گذاشت ، و بدون اينكه حرفي بزند با سرعت از خانه خارج شد . دلم مي خواست از او خواهش كنم مرا ببخشد ، اما غرورم هنوز كاملا نشكسته بود و اجازه نمي داد .
نسترن فقط ده سال داشت كه مادر در يك تصادف وحشتناك بعد از دو روز از دنيا رفت ، هنوز آخرين وصيت مادر ، جانم را به لرزه مي اندازد ، مدر ، نسترن را به دست من سپرد .
وقتي آخرين نفس هايش را از سينه بيرون ميداد فقط قسم مي داد هرگز نسترن را از خود جدا نكنم ! و هيچ وقت تنهايش نگذارم ! اما حالا رفتن نسترن ، آتش در جانم انداخته بود .
يك سال قبل از اين كه از منصور جدا شوم مادر از دنيا رفت و من با تمام دعواها و اختلافاتي كه با منصور داشتم بعد از يك سال از او طلاق گرفتم و تمام زندگيم را به پاي نسترن گذاشتم . نسترن تنها اميدم بود . او تنها سفارش مادر بود . من براي او هم خواهر بودم و هم پدر و هم مادر ! از وقتي نسترن فهميد كه من بخاطر خودم و بخاطر آشنايي گذشته با حميد با ازدواج و سعيد مخالفت شديد مي كنم ، حرف هاي آخرش را زد و براي هميشه با من خداحافظي كرد . فكر مي كردم شوخي مي كند ، اما او واقعا رفت .
بعد از رفتن او مثل ديوانه ها شده بودم . هيچ وقت تا اين حد از او جدا و دور نبودم . سعيد و نسترن در دانشگاه با هم همكلاس ب.ندن . سعيد پسر خوبي بود و نسترن اين را خوب مي دانست . يك سال بود كه سعيد و خانواده اش براي ازدواج آن ها اصرار مي كردند . اوايل من هم نسترن را به اين ازدواج تشويق مي كردم و از حسن انتخاب او خوشحال بودم ، اما وقتي يك روز سعيد را با حميد ديدم همه چيز برايم روشن شد تازه فهميدم كه سعيد برادرزاده حميد است . باورم نمي شد ، حاضر بودم از هر چه دارم بگذرم و اين وصلت انجام نگيرد . اما هم سعيد و هم خانواده اش به نسترن علاقه شديد داشتند . سعيد و نسترن حاضر نبودند از زندگي با يكديگر بخاطر دلايل غير منطقي من صرف نظر كنند .
كم كم متوجه حساسيت من نسبت به حميد شدند . هر چه بيشتر مخالفت مي كردم ، آن دو بيشتر كنجكاو مي شدند كه راز مخالفت من باخبر شوند . حميد هم با اينكه نسترن با سعيد ازدواج كند چندان راضي نبود ، اما حميد نسترن را بيشتر از هر كسي دوست داشت ، كم كم نسترن از قضايا بو برد و به اصرار از حميد خواسته بود تا ماجراي بين من و او رابرايشان بازگو كند . حميد هم مثل من حاضر نشده بود خاطره تلخ سال ها پيش را براي او ازگو كند .
در اين ميان نسترن و سعيد قرباني كينه ها و رازهاي بين ما مي شدند . سه ماه پيش نسترن و سعيد از مخالفت هاي پي در پي خسته شدند و نسترن يك روز قاطعانه و عصبي با من شرط كرد تا وقتي نتوانم دليل قانع كننده براي فاسد بودن سعيد و خانواده اش بياورم به خانه باز نخواهد گشت . باور نمي كردم كه نسترن واقعا اين كار بكند اما روز بعد نسترن ديگر از دانشگاه به خانه باز نگشت . روزها گذشت اما از او هيچ خبري نشد . هر جا كه به ذهنم مي رسيد رفتم ، اما نسترن را پيدا نكردم . او واقعا رفته بود ، هيچ كس نمي دانست نسترن و سعيد كجا رفته اند .
خانواده سعيد مي دانستند آن دو با هم رفته اند اما نمي دانستند كجا رفته اند . خوب مي دانستم كه حميد و سعيد مثل دو دوست صميمي هستند ، سعيد مطمئنا به حميد گفته بود كجا مي روند .و جز حميد هيچ كس از محل سكونت آن ها اطلاعي نداشت . نمي توانستم به كسي بگويم كه نسترن از خانه رفته چون مي ترسيدم تمام خاطرات گذشته زنده شود .
يك هفته تمام روز و شب به التماس حميد افتاده بودم . چاره اي جز اين نداشتم . غرورم را زير پا گذاشتم و از حميد خواهش مي كردم كه نسترن را برايم پيدا كند و بالاخره بعد از يك هفته التماس و خواهش نسترن را برايم پيدا كند بالاخره بعد از يك هفته التماس و خواهش حميد حاضر شد كمكم كند . از جا بر خواستم ، به طرف آينه رفتم ، كاغذي را كه حميد جلوي آينه گذاشته ، آدرس محل سكونت نسترن و سعيد بود .
از خوشحالي سر جايم نتوانستم آرام بگيرم ، فورا هر چه نياز داشتم برداشتم و از خانه بيرون رفتم . بدون معطلي سوار ماشين شدم و بطرف آدرسي كه حميد در اختيارم گذاشته بود حركت كردم . حدود دو ساعت در راه بودم و بالاخه پس از كلي جست و جو به خانه اي كه نسترن و سعيد اجاره كرده بودند رسيدم .
نفس راحتي كشيدم ، حالا كمي آرام گرفته بودم . سه ماه از كار و خواراك و زندگي افتاده بودم . هم خوشحال بودم هم ناراحت ! خوشحال بودم چون نسترن را پيدا كرده بودم و ناراحت از اينكه نمي دانستم جواب نسترن و سعيد را چه بدهم .
من نه تنها خاطر خودخواهي خودم به خودم ظلم كرده بودم بلكه به حميد ، نسترن و سعيد هم ظلم كرده بودم ، نمي دانستم نسترن با ديدن من چه عكس العملي نشان خواهد داد .
قلبم آهسته مي زد ، زنگ را فشار دادم ، چند لحظه بعد سعيد در را باز كرد . مات و مبهوت به من خيره شده بود . ديدن من در مقابل خودش آن هم در آن ساعت شب برايش غير منتظره ود . لبخند كمرنگي زد و همان طور كه از آمدن من متعجب بود مرا به داخل خانه دعوت كرد
نسترن را صدا كرد تا به استقبالم بيايد . نسترن از پشت پنجره حياط نگاهي به من انداخت و با خوشحالي به طرف من دويد . لب هايش مي خنديد و و چشم هايش پر از قطره هاي زلال اشك بود . يكديگر را در آغوش گرفتيم و هم نان مي گريستيم . سعيد اشك در چشمانش جمع شده بود اما جلوي سرازير شدنش را مي گرفت . لحظه عجيبي بود ، بغض راه گلويم را بسته بود . نمي توانستم حرف بزنم ، فقط مي گفتم : (( ديگر اجازه نمي دهم از من دور شوي ! مرا ببخش نسترن ! ))
نسترن هم دلش برايم تنگ شده بود حتي بيتر از من ، شايد آن ها فقط مي خواستند با اين كارشان به من بفهمانند كه يك عمر بي رحمانه خوشبختي را از خود ربودم .
حميد راست مي گفت ، من حق نداشتم بخاطر غرور و شاتباه خودم آن ها را از يكديگر جدا كنم . از نسترن و سعيد عذرخئاهي كردم ، آن شب تا صبح حرف زديم ، از تمام آن چه در اين سه ماه بر ما گذشته بود گفتيم . بالاخرع قرار شد نسترن و سعيد به شهر خودمان بازگردند و يك جشن مفصل بر پا كنيم . روز بعد هر سه به خوشاحالي به طرف خانه حركت كرديم ، همه خوشحال بوديم ، نسترن و سعيد هم كنجكاو بودند از آن چه بين من و حميد است با خبر شوند اما من جرئت بيان اشتباهم را نداشتم . بعد از چند روز براي نسترن و سعيد جشن مفصلي گرفتيم . آن شب بعد از شام وقتي همه بطرف خانه هايشان حركت كردند نسترن از من خواست تا همراه او و سعيد در بهترين شب زندگيش در خيابان ها گشتي بزنيم .
به اصرار نسترن و سعيد پذيرفتم و همراه آن ها به طرف ماشين تزئين شده شان حركت كرديم . نسترن و سعيد جلو نشستند و از من خواستند در صندلي عقب بنشينم . وقتي در را باز كردم حميد هم در صندلي عقب نشسته بد ، حالا ديگر از حميد شرم داشتم .
اين باز غرورم مانع نگاه به او نشد بلكه شرم و پشيماني اجازه نمي داد در چشمانش نگاه كنم . خواستم تا باز گردم ، اما نسترن صدايم كرد و گفت : (( نسرين جون زود باش دير ميشه ها ! تو كه نمي خواي من را در به ياد ماندني ترين شب زندگيم تنها بگذاري ؟! نه ؟! ))
نگاهي به نسترن در آن لباس سفيد عروسي كردم ، واقعا زيبا شده بود . چقدر جاي مادر خالي بود و من بايد سعي مي كردم جاي او را براي نسترن پر كنم . هر طوري بود داخل ماشين شدم . حميد عقب تر رفت و من همان جا كنار در ماشين نشستم . زير چشمي نگاهي به حميد انداختم ، نگاهش ر به بيرون پنجره دوخته بود . غم عجيبي در چهره اش موج مي زد . سعيد و نسترن لبخندي زدند و ب اصرار از ما خواستند تا تمام جريان 14 سال پيش را براي ان ها هم بيان كنيم چاره اي نبود ! در مقابل خواهش ها و اصرار آن ها بايد از راز تلخي كه 14 سال آن را پنهان نگه داشته بودم پرده بر مي داشتم . تصميم گرفتم همه چيز را بگويم آن هم در مقابل حميد !
نفس عميقي كشيدم و همه چيز را برايشان گفتم : (( چهارده سال پيش در يك شركت خصوصي مشغول به كار شدم ، روزهاي خوبي داشتم . آن موقع هم سن و سال نسترن بودم ، حميد يكي از همكارانم بود . كار من و او شبيه هم بود و اكثر اوقات با هم رقابت داشتيم . رقابت خوبي بود چون باعث پيشرفت هر دوي ما مي شد و هر دو از اينپيشرفت رضايتداشتيم . حميد علاقه شديدي به من پيدا كرده بود . هرچه بيشتر با هم آشنا ي شديم بيشتر به من علاقه مند مي شد و اين را همه فهميده بودند ، رفتار حميد مثل انسان هاي عاشق بود.
بعد از چند مدت از من تقاضاي ازدواج كرد . من هم وقتي علاقه او را ديدمجواب مثبت دادم و قرار شد بعد از پايان تحصيلات حميد با هم ازداج كنيم . حميد تقريبا ديوانه من بود . از من پيش همه تعريف و تمجيد مي كرد ، هرگز اجازه نمي داد سختي بكشم و ناراحت شوم .
تمام زندگي و هدفش را متمركز من كرده بود اما من هيچ وقت نتوانستم عشق او را باور كنم . حميد ، جوان سالم و از هر جهت مناسب من بود . روحيت منو او شبيه يكديگر بود .
حميد تمام سعي اش را مي كرد تا زودتر بتواند با من ازدواج كند ، او به خانواده ام علاقه شديدي داشت مخصوصا نسترن ، عاشق شيرين زباني هاي نسترن بود .پس از چند مدت يك دفعه كار من و منصور كه در همان شركت كار مي كرد با هم مرتبط شد .
حميد بخاطر اينكه زودتر تحصيلاتش را به پايان برساند كمتر به شركت مي آمد ، در هر كاري كه مي خواست انجام بدهد بدون مشورت و نظر خواهي از من اقدام نمي كرد . كم كم منصور ارتباطش را با من بيشتر كرد .
منصور و حميد دو دوست صميمي بودند ، منصور خوب مي دانست كه حميد عاشق من است با اين حال تمايل به من مي كرد . منصور از نظر تيپ و شكل و قيافه ي ظاهري اش بهتر از حميد بود بعد از مدتي منصور هم به من علاقه مند شد و از من خواستگاري كد . من و منصور از نظر روحي و عقيده اي چندان مناسب يكديگر نبوديم اما بخاطر خوش بخوردي و طبع شوخي كه داشت به او علاقه مند شدم .
منصور هر چيزي كه مي خواست بخرد ، مرا همراه خود مي برد . رفت و امد هاي من و منصور زياد شده بود ، وقتي حميد از ماجرا با خبر شد يك روز جلوي راهم را گرفت و با تندي با من رفتار كرد .
حميد ان قدر عصباني بود كه حتي متوجه نشد سرم فرياد مي زند . روز بعد حميد دوباره به سراغم آمد و از رفتار روز قبل عذرخواهي كرد . اين بار از من خواهش كرد كه در مورد كاري كه با او مي كنم فكر كنم و با او و عشق و زندگيش بازي نكنم . اما هرچه بيشتر از من مي خواست منصور را رها كنم از او بيشتر متنفر مي شدم . حميد بارها از من خواهش كرد كه حخوشبختي خود را به اين آساني سياه نكنم ولي فايده نداشت . روز آخر وقتي من و منصور را در كنار هم در ماشين ديد طاقت نياورد . همان روز با من تماس گرفت و اما من تحمل نداشتم و از او خواستم از زندگيم بيرون برود چون او را انسان متكبر و از خود راضي مي دانستم.
حميد اشك مي ريخت ، صدايش مي لرزيد ، نمي توانست حرفي بگويد ، فقط مي گفت : (( چرا اين كار را با من كردي ؟ ))
روز بعد وقتي من و منصور را در شركت كنار هم ديد لبخند تلخي زد و گفت :(( نسرين متاسفم ! ))
م هم كه از اين كارهايش خسته شده بوم جلوي همه هر چه از دهانم در مي آمد به او گفتم و كسي كه همه مي دانستند عاشق و ديوانه من است و مرا تبديل به يك نسان بهشتي در مقابل ديگران كرده بود در مقابل همه خورد شد .
حميد قسم خورد كه ديگ هرگز به كسي اعتماد نكند و به هيچ كس دل نبندد و اين كار را هم كرد . او بعد از آن تغيير كرد . روحيه اي عصبي و گوشه گير پيدا كرد . از همه دوري مي كرد ، حتي هرگز ازدواج نكرد و
من و منصو با وجود مخالفت هاي همه با هم ازدواج كرديم . اما حق با حميد بود ، من و منصور نمي توانستيم يكديگر را خوشبخت كنيم . فقط شش ماه اول زندگيمان آرام و شيرين گذشت . بعد از آن روزي نبود كه بين ما صفا و صميميت باشد . هر روز به بهانه هاي مختلف بر سرم فرياد مي زد و دعوا به راه مي انداخت .
بعد از پنج سال وقت صاحب فرزندي نمي شد حرفش فقط طلاق بود اما من هرگز حاضر به طلاق نبودم . بعد از مدتي يك روز منصور را با زني خوشرو در حال بگو بخند در پارك ديدم . تازه فهميدم منصور دو سال است كه غير از من همسر ديگري دارد . ديگر طاقت نياوردم و از او جدا شدم .
بعد از آن عهد كردم كه هرگز ازدواج نكنم تا نسترن را به سر و سامان برسانم و حالا سرنوشت ، دوباره من و حميد را در مقابل هم قرار داده است . ))
حرف هايم را سريع گفام . از حميد خجالت مي كشيدم . سكوت كردم و سرم را پايين انداختم . حميد نگاهي به من انداخت . برق كمرنگي از عشق را هنوز مي شد در نگاهش ديد . نسترن و سعيد از اينه ماشين نگاهي به ما انداختند و لبخند شيريني زدند . لحظه اي سكوت در ماشين حاكم شد . كسي حرف نمي زد . حميد آهسته سرش را بالا گرفت ، بغضي را كه در گلو داشت فرو داد و گفت : (( اما ماجرا به همي جا و چند برخورد براي من تمام نشد . ))
سرش را برگرداند ، رو به من كرد و در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت : (( نسرين تو مرا زير پاي خودخواهيت از بين بردي ! بايد از تو متنفر مي شدم يا لااقل همه اين طور فكر مي كردند ، اما نه ... نه تنها متنفر نشدن بلكه سال ها با عشقي كه فقط در دل خودم بود تمام لحظاتم را مي گذراندم و شب ها با تصوير نگاه معصومانه ات به خواب مي رفتم ، نه نسرين ! تو مرا خورد كردي ، تو مرا فداي هوسراني منصور و خودت كردي ، اما هيچ وقت نتوانستي آن علاقه كه در درونم انداخته بودي از من بگيري . نسرين تو معصوم تر و ساده تر از آن بودي كه جلوه مي دادي ، من اين را در نگاهت ، حرف هاست و دستانت كه پر از صداقت بود خوب شناخته بودم . منصور را هم خوب مي شناختم اما تو هرگز نفهميدي منصور جز يك باطن هوسران و سياه چيزي براي تو ندارد . خيلي سعي كردم تو را نجات دهم اما تو نخواستي . من هم اختيار را به خودت دادم تا او را بشناسي . مي توانستم از روش هاي مختلف مانع ادواجتان شوم اما ترسيدم با من زندگي كني و ساله ها دلت پيش منصور باشد . ))
حميد در چشمانم خيره شده بود ، نگاهش كردم ف اشك در چشمانش حلقه زده بود ، بغضش را فرو داده و آهسته گفت : (( نسرين هنوز هم دوستتدارم . اما اين تو بودي كه هرگز مرا نفهميدي و درك نكردي ! ))
نسترن و سعيد نگاهي به يكديگر انداختند . نسترن برگشت نگاهي به من اننداخت و با يك لبخند شيرين به من گفت : (( نسرين جون هنوز هم مي خواي او را خورد كني . هنوز هم سرت به سنگ نخورده ! ببينم نسرين ! نمي خواي ظلمي را به به حميد كردي جبران كني ... ؟ ))
خدايا چقدر نسترن برايم عزيز بود ، لحن بانمكي به خود گرفته بود ، ديگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم . صورتش را در دست گرفتم و بوسيدم و آهسته گفتم : (( اي شيطون ))
نسترن سرش را به طرف سعيد برگرداند و لبخندي زد . سعيد سرعت ماشين را زياد كرد و شروع كرد به بوق زدن در خيابان . لحظه اي ما سكوت كرديم ، متعجب شده بوديم ، يك باره همه زديم زير خنده .
بعد از آن شب با كمك سعيد ، نسترن ، من و حميد بعد از 14 سال يك عشق زيبا را زنده كرديم و با هم زندگي تازه اي را آغاز نموديم .
اكنون چند سال است كه ما با هم و به خوبي و بدون هيچ دردسر زندگي را مي گذرانيم ، اما افسوس مي خورم كه چگونه با دست خودم بهترين سال هاي جوانيم را تباه كردم . فقط قرباني خودخواهي خودم شدم .
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.